![]() |
به همين دليل در كنار بخت بلند و نام و آوازه انقلابي مورد توجه عموم علاقه مندان ادبيات سياسي هم قرار گرفت. از يك طرف به علت سود آوري آثارش و تبليغات رسانه اي كه سود سرشاري نصيب ناشران مي كرد، مورد توجه سرمايه داران بود و از طرف ديگر احزاب چپ گرا و چپ هاي غير حزبي از او حمايت مي كردند. آموزشگاه فيلنامه نويسي و كلاس هاي داستان نويسي اش در كوبا آب باريكه اي براي جريان ادبي اكروز است. در آمد مصاحبه هايش را هم به حساب اين مؤسسه مي ريخت. گارسيا ماركز براي اولين بار در ايران با برخي ترجمه هاي پراكنده قاسم صفوي و نورايي در نشريات ادبي، معرفي شد. صد سال تنهايي اما نامي بود كه خيلي ها را به خواندن وسوسه مي كرد. بهمن فرزانه با همين وسوسه به سراغ ترجمه آثار گارسيا ماركز رفت و صد سال تنهايي را به فارسي ترجمه كرد. اين نويسنده زماني به فارسي زبانهاي معرفي شده كه هنوز جايزه نوبل را نبرده بود. |
![]() |
اين كتاب از زماني كه خبر انتشارش اعلان شد شيفتگان آثار گارسياماركز را در تب و تاب انداخت تا هر چه زودتر اثر را بخوانند كه گوشه هايي از راز و رمز نوشته هاي پيچيده گارسيا ماركزورئاليسم جادويي او را باز مي كرد. او در سال 1982 جايزه نوبل ادبيات را به خود اختصاص داد. او كه در نامه نگاري متعهد است كه بر باورهايش پا بر جاست، او كه هنوز به رغم اعتراض بسياري كه همقلمان و نويسندگان آمريكاي جنوبي از سياست هاي فيدل كاسترو جانبداري مي كند و پاس دوستي اين چريك پير سخنران زبر دست را دارد. اين كتاب خاطرات نويسنده را بازگو مي كند. نويسنده از خلال اين خاطرات با نثري كه خاص خود اوست . گوشه هايي را باز مي نمايد كه در آثاري مثل صد سال تنهايي، عشق در سال هاي وبا، ارنديرا، كسي براي سرهنگ نامه نمي نويسد در سايه قرار داشت. او بر اين گوشه هاي تاريك پرتو چراغي مي افكند تا خوانند گان آثارش در يابند با چه استعدادي روبرو هستند.
روزنامه نگاري كه در متن يكي از خشن ترين نظامهاي ديكتاتوري و خونتاهاي چكمه پوش راه خود را از هزار توهاي افسانه مي يافت كم كم به اديبي تبديل مي شد كه مرزهاي جغرافيايي و بومي اش بر او تنگ مي شد. به همين دليل مثل ويليام فاكنر يوكناپاتااوفاي ديگري براي خودش خلق مي كند. دهكده اي به اسم ما كوندو كه شايد در هيچ اطلس و نقشه جغرافيايي پيدا نشود. گارسيا ماركز روزنامه نگاري بود كه در بطن حوادث از هر واقعه داستاني بيرون مي كشيد از ديدار مادري كه براي تعيين سهم الارث فرزندانش از راهي دورمي آيد. پدري كه سرهنگ است، در تمام زندگي او حضور دارد و در اغلب داستا ن هايش پدر دلش مي خواست پسرش حقوقي بخواند اما پسرك كه روح نا آرام و سركش او تن به قالب هاي قراردادي نمي دهد، تحصيلات آكادميك را بر نمي تابد و در ميانه راه تحصيل را رها مي كند به هر حال پدر ومادر گابريل كه در نهايت تنگ دستي از هست و نيست، ساقط شده بودند تا او تحصيل كند در مقابل سركشي او وا مي دهند . پدر ناراحت است و غصه مي خورد چون فرزندش به حرف گوش نداده. اما مگر خود او تحصيل را به عشق ويولن ترك نكرده بود.چالش با پدر از طريق واسطه اي به نام مادر ادامه مي يابد. البته همين گفت و گوها بعدها هر كدام در گوشه اي از كار خود را مي نمايند.
گابريل داستان عشق شورانگيز پدر و مادرش را از زبان خود آنها شنيده بود و شاخ و برگهايي كه به آن مي داد رمان توفان برگ را نوشت.پدر و مادري كه ذات قصه گويي و داستان سرايي داشتند اما از توفان برگ كه شايد نخستين تجربه داستان نويسي گارسيا ماركز باشد تا عشق در سالهاي وبا پنجاه سال طول كشيد. پنجاه سالي كه هر كدام ماجرايي بود براي ادبيات كلمبيا، آمريكايي جنوبي و جهان. گل سرخ از تصاويري است كه در داستان هاي گارسيا ماركز بسيار به كار رفته است. گل سرخ اولين هديه پدر گابريل به مادرش است. زندگينامه داستاني گابريل دستمايه اي خواهد بود كه جهان ادبيات با آن به گشودن قفل هاي گاه زنگ زده دروازه دنياي داستاني گارسيا ماركز خواهد پرداخت. گارسيا ماركز از نسل نويسندگاني است كه هنوز باور دارند،بسياري سفر بايد تا پخته شود خامي. او عضو محفلي ازاديبان و نويسندگان شده بود كه در كتابفروشي دور هم جمع مي شدند و درباره ادبيات به بحث و جدل مي پرداختند.
او در اين آمد و شدهاي گهگاهي و گاه منظم با فروشندگان سيار كتابفروشي هاي آرژانتين آشنا شد و خورخه لوئيس بورخس و خوليوكورتاسار را شناخت و به مدد مترجمان آرژانتيني با رمان نويسان انگليسي و آمريكايي آشنا شد. او ودوستانش رو نوشت نه چندان برابر اصل نويسندگان « نسل تباه شده» بودند. نسلي از نويسندگان آمريكايي كه در پاريس گرد هم آمده بودند كه در آن زمان پايتخت فرهنگ جهان به حساب مي آمد؛ نويسندگان بين دو جنگ جهاني اول و دوم. آنها نخستين آثارشان را در دهه بيست به چاپ رساندند. گارسيا ماركز همينگوي را مي ستايد، اما شيفته فاكنر است زيرا او هم معماري است كه بي خشت و گل قلعه اي محكم ساخته است. بسيار كتاب مي خواند و هنوز معتقد است بايد ياد بگيريد. يادگيري و ياد دادان هم زمان حرفه اوست. در كلمبيا همه او را مي شناسند ال گاپيتويا گابو لقب اوست. نويسنده اي كه در متن زندگي مردم حضور دارد. در كشوري كه بزرگترين كارتل هاي موادمخدر جهان را در خود جا داده است. آنقدر به گابو اعتماد دارند كه حتي گروگان گيرها هم وقتي در مخمصه مي افتند پا در مياني او را طلب مي كنند.
در شهر راننده هاي تاكسي هم او را مي شناسند و هر كدامشان دست كم او را يك بار مجاني سوار كرده اند. او با آنكه مخالف سياست هاي دولت خود بود و چه در ايام تبعيد خود خواسته و چه در اوج شهرت،سياستمداران هم به دوستي با او افتخار مي كردند. مجله ال اسپكتادور به معناي ناظر سكوي پرتاب او شد. داستان هايش در ضميمه ادبي آن به چاپ مي رسيد و گزارشهايش هم كه هر كدام داستاني بود. شايد گفته ليومتريلينگ درباره او بهترين تعريف باشد كه مي گويد گارسيا ماركز همينگوي است كه در كالبدي جديد ظاهر شده است.
گلوله اي كه در نخستين سال دهه شصت مغز همينگوي را متلاشي كرد، روح را پرواز داد و به شكل پرنده اي غريب در جسم گارسيا ماركز حلول كرد. گارسيا ماركز همان دربه دريهاي همينگوي را تجربه كرده است، از همين رو مي بينيم كه زنده روايت مي كند. در آثارش زندگي موج مي زند او هرگز از نوشتن خسته نمي شود. او يك تفاوت عمده با همينگوي داشت. هيچ يك از روزنامه هايي كه او در آن كار مي كرد به آتش كشيده نشد.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: ، پنجره اي به دنياي ماركز، ،
:: برچسبها: پنجره اي به دنياي ماركز,

